استن آخرین پشمکی را که به انگشتنش چسبیده بود لیسید.
رز کولی گفت: «بهت میگم کی مشکلاتت تمام میشن.»
استن گفت: «از کجا میدونی من مشکل دارم؟»
ـاز چشمات فهمیدم. اسمت چیه، مرد جوان؟
استن گفت: «استن!»
ـیه سکه بده استن!
بعد صدایش را آورد پایین و ادامه داد: «شجاع باش و بیا تو!»
استن از پلهی کاروان که بالا میرفت، برقی طلایی به چشمش خورد. برق ماهیهای طلایی بود. همه در یک ردیف از قلاب آویزان بودند. سیزدهتا ماهی طلایی ریزهمیزه. هرکدام توی یک کیسهی پلاستیک کوچولو زیر نور آفتاب شنا میکردند...
کلمات کلیدی: نشر هوپا | کتابم کو | فروشگاه کتابم کو |خرید آنلاین کتاب | کتاب کودک و نوجوان | کتاب نوجوان| انتشارات کودک و نوجوان | فروش آنلاین کتاب | کتاب مناسب
منبع دریافت این مطلب : فروشگاه اینترنتی کتابم کو