استاد زرنگ و دانشجوها

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.

اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند و علت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند. آنها به استاد گفتند: « ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و

از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.».....استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.

چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند....آنها به اولین مساله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند.....سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:

" کدام لاستیک پنچر شده بود ؟"

 

کلمات کلیدی:داستان های موفقیت | داستان استاد زرنگ و دانشجوها | داستان آموزنده |داستان داستان های جالب

منبع دریافت این مطلب : داستانک


مدارس استرالیا

یک دانشجو برای ادامه تحصیل و گرفتن دکترا همراه با خانواده اش عازم استرالیا شد. در آنجا پسر کوچکشان را در یک مدرسه استرالیایی ثبت نام کردند تا او هم ادامه تحصیلش را در سیستم آموزش این کشور تجربه کند.

روز اوّل که پسر از مدرسه برگشت، پدر از او پرسید: پسرم تعریف کن ببینم امروز در مدرسه چی یاد گرفتی؟

پسر جواب داد: امروز درباره خطرات سیگار کشیدن به ما گفتند، خانم معلّم برایمان یک کتاب قصّه خواند و

یک کاردستی هم درست کردیم.

پدر پرسید: ریاضی و علوم نخواندید؟ پسر گفت: نه

روز دوّم دوباره وقتی پسر از مدرسه برگشت پدر سوال خودش را تکرار کرد. پسر جواب داد: امروز نصف روز را ورزش کردیم، یاد گرفتیم که چطور اعتماد به نفسمان را از دست ندهیم، و زنگ آخر هم به کتابخانه رفتیم و به ما یاد دادند که از کتاب های آنجا چطور استفاده کنیم.

بعد از چندین روز که پسر می رفت و می آمد و تعریف می کرد، پدر کم کم نگران شد چرا که می دید در مدرسه پسرش وقت کمی در هفته صرف ریاضی، فیزیک، علوم، و چیزهایی که از نظر او درس درست و حسابی بودند می شود. از آنجایی که پدر نگران بود که پسرش در این دروس ضعیف رشد کند به پسرش گفت:

پسرم از این به بعد دوشنبه ها مدرسه نرو تا در خانه خودم با تو ریاضی و فیزیک کار کنم.

بنابراین پسر دوشنبه ها مدرسه نمی رفت. دوشنبه اوّل از مدرسه زنگ زدند که چرا پسرتان نیامده. گفتند مریض است. دوشنبه دوّم هم زنگ زدند باز یک بهانه ای آوردند. بعد از مدّتی مدیر مدرسه مشکوک شد و پدر را به مدرسه فراخواند تا با او صحبت کند.

وقتی پدر به مدرسه رفت باز سعی کرد بهانه بیاورد امّا مدیر زیر بار نمی رفت. بالاخره به ناچار حقیقت ماجرا را تعریف کرد. گفت که نگران پیشرفت تحصیلی پسرش بوده و از این تعجّب می کند که چرا در مدارس استرالیا اینقدر کم درس درست و حسابی می خوانند.

مدیر پس از شنیدن حرف های پدر کمی سکوت کرد و سپس جواب داد:

ما هم 50 سال پیش مثل شما فکر می کردیم.

 

کلمات کلیدی:داستان مدارس استرالیا |داستان های  موفقیت | داستان | داستان جالب  | مدارس استرالیا 

منبع دریافت این مطلب : داستانک

داستان وصیت نامه الکساندر

پادشاه بزرگ یونان، الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود. در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید.

با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است. او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت: من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد. اما سه خواسته دارم. لطفاً، خواسته هایم را حتماً انجام دهید.

فرمانده هان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند. الکساندر گفت:... اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.

ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد ، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود.

سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.

مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند. اما هیچ کس جرات اعتراض نداشت. فرمانده ی مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت و گفت : پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا

خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟ در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت:

من می خواهم دنیا را آگاه سازم از سه درسی که تازه یاد گرفته ام. می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمندکه هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را واقعاً شفا دهد. آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند.

بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.

دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان، این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است.

سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد، می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم.

 

کلمات کلیدی : داستان | داستان های موفقیت | داستان های آموزنده | داستان های جالب |داستان وصیت نامه الکساندر

منبع دریافت این مطلب : داستانک

رنج یا موهبت

داستان «رنج یا موهبت» کاری از سرزمین تیزهوش ها را بشنوید:

دانلود فایل صوتی : 

مدت زمان : 00.02.05

حجم فایل : 735KB

 

آهنگری با وجود رنجهای متعدد و بیماری اش عمیقا به خدا عشق می ورزید. روزری یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت،از او پرسید:

تو چگونه می توانی خدایی را که رنج و بیماری نصیبت می کند، دوست داشته باشی؟

آهنگر سر به زیر اورد و گفت وقتی که میخواهم وسیله آهنی بسازم،یک تکه آهن را در کوره قرار می دهم.سپس آنرا روی سندان می گذارم و می کوبم تا به شکل دلخواه درآید.اگر به صورت دلخواهم درآمد،می دانم که وسیله مفیدی خواهد بود،اگر نه آنرا کنار میگذارم.

همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خدا دعا کنم که خدایا ، مرا در کوره های رنج قرار ده ،اما کنار نگذار

 

کلمات کلیدی: داستان های موفقیت | داستان رنج و موهبت | داستان آموزنده | داستان جالب

منبع دریافت این مطلب : داستانک

قدم اول موفقیت

مرد جوانی که می خواست راه موفقیت را طی کند به سراغ استاد رفت.

 استاد خردمند گفت: تا یک سال به هر کس که به تو حمله کرد و دشنام داد ، پول بده

به مدت یک سال هر کس به جوان حمله می کرد. جوان به او پول می داد. آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعدی را بیاموزد.

استاد گفت: به شهر برو و برایم غذا بخر.

همین که مرد رفت استاد خود را به شکل یک گدا درآورد و از راه میانبر کنار دروازه  شهر رفت.

وقتی مرد جوان رسید ، استاد شروع کرد به توهین کردن به او جوان به گدا گفت: عالی است! یک سال مجبور بودم  به هر کس که به من توهین می کرد پول بدهم ، اما حالا می توانم مجانی فحش بشنوم ، بدون آنکه پولی خرج بکنم.

استاد وقتی صحبت جوان را شنید خود را به او نشان داد و گفت: برای گام بعدی موفقیت آماده ای چون یاد گرفتی به روی مشکلات بخندی.

کسب موفقیت ساده نیست اما ممکن است و خواهان موفقیت باید سختی ها و مشکلات آن را به جان بخرد.

 

کلمات کلیدی: داستان های موفقیت | داستان های جالب | تفریح و سرگرمی  | داستان قدم اول موفقیت

منبع دریافت این مطلب : پرتو آگاهی